متن زیر لختی از درنگیست که با ظریفی از قبیله شب،عزیزی از کوی حیرانی ، داشتیم، و قرار دارم این خانه را - حتی اگر بر آب باشد نهادش - از تراشه هایی پر کنم که لخت لخت فکر و سلوکم هستند.با رخصت همو ، آنرا به ساحت منور نگاهتان، می نمایم.
تسهیم
می آیی! می مانی ! عادت می دهی!
راستی چه کسی بود میگفت: عادت دادن بدون عادت کردن
ممکن نیست؟هرکسی بود،باشد!تو چه فکر میکنی؟
و میروی! آری میروی که رفتن جزئی از آمدن است،
عنی از وقتی که آمدی رفتنی شده ای و این چه قانونیست!
شاید برای تو شیرین باشد ،برای من تلخ؛شاید اصلا برای او
مهم هم نباشد. . .
و این زندگی است
و این رسم دنیاست
دنیای بی ثبات
که شیرینی اگر مدام باشد مکرر می شود و دل میپیچد
و تلخی اگر همیشگی! مکدر می شوی و کمر میشکند
و این زنگی است
و این رسم دنیاست
دنیای بی ثبات
واینها همه جزئی ازاین تعادل شگرف است
پس سهم من چه میشود؟
حق من!
خواسته های من!
عدالت کجاست؟؟؟...
و فکر میکنی!
آنقدر که در افکارت غرق میشوی ؛ راستی چه فرقی میکند در این میان کسی دستت را بگیرد یا نگیرد! یا اصلا چه توفیری دارد که غرق شوی-یک وجب یا صد وجب مهم نیست،مهم این است که غرقی - یا غوص کنی و غواص آن دریای خون مواج باشی(یادت که هست فکر را قاتل خوانده اند و قاتل خونریز است ....)
یکی که تو هم میشناسی مگفت اگر به تگ به تک آن دریا روی گوهر ناب و خردر!! نصیبت میشود- سود و هزینه کن! می ارزد؟)
و فکر میکنی!
و می بینی کدام سهم؟کدام حق؟کدام عدالت و کدام خواسته؟؟؟
و فکر میکنی!
سهم تو چیست؟ حق تو کیست؟ عدالت کدام است؟
و فکر میکنی!
اگر سهم من کام شیرین است که شیرینی اینجایی ماندنی است!
اصلا کدام کام، وقتی مزه عسلی با سرکه ای در کامت باطل می شود!
وقتی حتی خنده هم بعد لحظه ای تو را خسته میکند
وقتی حتی وصال و اوج فرح هم نهایتا به مرگ رفتنی است...
پس سهم من این نیست
پس سهم تو این نیست
و فکر میکنی!
آنقدر فکر میکنی که به کمند در و لولو همان کف! اسیر میشوی- دستی هم نیست که دست گیر باشد-و تو غرق میشوی - اما نه یک وجب...-
سرت سنگین است/چشمانت دارد از حدقه بیرون می پرد/زبانت قفل مانده است/دندان هایت یکدیگر را خورد میکنند
فشار اینجا چقدر سنگین است!.!.!. . .
نفست تمام می شود و تسلیم میشوی . . . که یادت می آید
به یاد زمزمه های همیشگی
به یاد جمله مکرر
به یاد آن سر و شمشیر دو فرق:
بگذارید و بگذرید
ببینید و دل مبندید
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت. . .
رها میشوی
یعنی رهایت می کنند
بالا می آیی و هوا را با ولع می بلعی!
-نکند این همان دست بود ؟من نمی دانم تو بگو-
چیزی یافته ای ، به ان آویزان میشوی ،نفسی صاف میکنی و میگویی:
سهم من چیست؟حق من کیست؟عدالت کدام است؟
اگر سهم من کام شیرین است که شیرینی اینجایی ماندنی است!
اصلا کدام کام. . .
و فکر میکنی!
بگذارید و بگذرید
ببینید و دل مبندید
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت. . .
و فکر میکنی...
سهم من چیست! حق تو کیست؟عدالت کدام است
به نام او
روزگاری فرا می رسد که اسلام پوستینی وارون شود و از آن جز نامی باقی نماند. . . مولا گفت و رفت - نمی دانم شاید او ماند و ما رفتیم - و اسلام همان پوستین وارون شد...
نگاه کن برادر!
به نام اسلام و به خاطر اسلام ،همان هایی که وا اسلاما سر میدهند چگونه پایین منبر، آن کار دیگر میکنند!
نگاه کن!
همان هایی که از سفره اسلام ارتزاق کرده اند ونان خود را و حتی نام خود را مدیون آنند ،چگونه اسلام را وامدار خویش می دانند و چگونه اسلام و محمد و همه سلسله انبیا را از آدم تا خاتم قرین منت خویش می دانند و حتی جرجیس نبی را هم از قلم نمی اندازند!
نگاه کن!
نگاه کن که با کرور کرور مسلمان ، چگونه اسلام را چون طفلی یتیم ،آنجا که می خواهند می برند و آنچنان که می خواهند با او رفتار میکنند.
نگاه کن!
اگر روزگاری اسلام دنیا را به دارلکفر و دارلایمان تقسیم میکرد،امروزهم دنیا را به دو شق تقسیم میکنند؛ دیگر معیار مرزها میزان غربی بودن است! هرقدر آمریکایی تر باشی انسان تری و محق زندگی؛ و اگر قدری از این معادله عدول کنی،وحشی هستی،متحجر هستی،تمدن سرت نمی شود و در کل تروریستی.
نگاه کن!
کسی نگاه نمی کند. . .همه چشم بسته و افسار به دست فرهنگ اباحه داده اند! چشمهای بینا هم اگر باشند ،از شرم کورند.
نگاه کن!
اومانیسم شیطانی غوغا می کند. زمان، زمانه زمینیان است و همه چیز زمینی شده است انسان را از بن،زمینی می دانند نه دینی دارند و نه حیائی ،تنها اعتقادی که بر می تابند بی اعتقادی است همه را آزاد می خوانندو به هیچ کس اجازه سلب آنرا نمی دهند،همه راست میگویند و حق با همه است و هیچکس حق نهایی ندارد جز خودشان که این حق! را دارند که میزان حقیقت باشند ومقسم لاشه شرحه کرده آن. خدایی ندارند! اگر هم دارند زر است و زور،شهرت است و شهوت و شعار ؛دلخوشکنکی با مزه!
خلاصه برادر جان!خدای اینها زمینی است و چون موی دماغشان بود اورا به کلیسا و مسجد و کنشت تبعید شده کرده اند.
نگاه کن!
همان هایی که دم از انسانیت و حقوق بشر می زنند از فرط افراط در خوردن مریضند و دلارها و فرانک ها صرف آب کردن چربی هایی میکنند که حاصل نان بی غم است،و کمی آنسوتر نه در سیاهی آفریقا! نه در زردی آمریکای لاتین! نه همانجا در همان کشورهایشان!زیر پلها ،کنار خیابانها! در لجنمال جوی ها هر روز کودکانی از سرما و گرما می میرند، زنانی از هرزگی فقر، هلاک می شوند و مردان مردانگیشان را در زباله دانی ها جستجو می کنند؛کودکان و زنان و مردانی که با بی غذایی زاده شدند و از گرسنگی همیشه سیرند! و همه اینها عین عدالت است،اصلا!دموکراسی لیبرال، یعنی این... کسی هم که مخالفتی ندارد- او می میرد من زنده می مانم،او گرسنه می شود ،من سیر می شوم، تعادل متقنی حاکم است - پس مشروع است،حداکثر برای نشان دادن اوج انسانیت گاه گاهی همایشی به یاد آن همسایه های بد بخت - که نمی دانند از کجا آمده اند،شاید هم انسان باشند - ترتیب می دهند و یک دقیقه در مرگ هزاران نفرشان سکوت میکنند...
نگاه کن برادرم!
دیگر نه اسلامی مانده است،نه انسانیتی... عصمت و حیا را از قاموس بشر حذف کرده اند؛ الگوی دختران فاحشه های تمام عریان سینمایی است و معلم کودکان جادوگران و ساحرانی در لباس هری پاتر و اربابان حلقه،زنان را هر روز به بهانه تساوی حقوق از نجابتشان می رمانند و به جای حق زن ،حق زنا به او می دهند، به زن حق مردی می دهند و او چه ابلهانه خرسند است... مردان هر روز از مردانگی خویش گریزانتر می شوند، نرمتر سخن میگویند،با ناز می خرامند و دلربایی میکنند...
نگاه کن!
ازدواج زن و مرد دیگر قدیمی شده است! مرد با مرد و زن با زن!. . . هورا تمدن،هورا تنوع
نگاه کن!
آرامش آنها در اکس و سکس است! در نشئه های تخدیر و خماری قدرت!
نگاه کن!
می گویند ما جای خدا نشسته ایم همانطور که ابرها را بارور میکنند ،مردانشان هم می زایند...چه کودکی ، چه جنینی، چه شیطانی؟
آه برادر نگاه نکن!
چشمان من از فرط دیدن تاول زده است راستی من اگر نخواهم ببینم چه کسی را باید ببینم؟
. . .
و اسلام همان پوستین وارون است و انسان واژگونتر از همیشه در سقوط است. . .
امٌا همیشه امٌایی هم هست!
آه که امٌای ما کی خواهد آمد تا انسان دوباره انسان شود! تا آرامش عبودیت جای آرامش والیومی را بگیرد تا زنان، زن باشند و مردان به مردانگی بنازند تا ....
دیگر نمی توانم ببینم،چه کسی را باید ببینم؟
به نام حضرت پاک
به تماشا سوگند
و به پرواز کبوتز از ذهن
و به آغاز کلام
. . .
آزگاریست خون جگر خورده ام تا گاهی فراخ آید که نقد به عقد تماشا کشم و خام کلام را به فام اندیشه نقش زنم تا کام قلم قوت گیرد و روح آن دو ، در کالبدش هبوط کند.
و این همه سلوکیست به سکوت،در صراط پیغمبر باطنی، حضرت اندیشه؛شهودی در واحه های شعر و شعور و شعاری در محضر ادب.
با این همه صاحب این قلم بر خود فرض می داند آرایه ها و پیرایه های اهل ادب و نظر را بر سراچه ذهن و زبان خویش رونق دهد و زفتکام خواهد بود اگر بزرگ اندیشان و نورزادگان،چراغی درظلمت این شب پر رهزن او روشن کنند تا در مستقیم ترین صراط گام زند - ان شاء الله - و آن همه مهاری باشد بر قبض و بسط های فکری این سالک
باشد که درد بی زبانی این چندگاهه، درد زایمان آن اندیشه باشد؛ اندیشه ای راهجوی مکتب محمد(ص) و دانش آموز کلاس اوصیا و اولیا و اصفیا - ان شاءالله-
لیست کل یادداشت های این وبلاگ